بدون عنوان
دست و پاهای کوچولوش جاشون عوض شده بود دستا سمت کانل زایمان تکون میخورد مطمئن بودم که داره میادهمش می گفتم تنهایی تو این شهر غریب و بجمه کوچو چیکار کنم اخه کی بچه رو بگیره و اینا با این فکرا رفتم خوابیدم ساعت1 شب ساعت3با یه درد بیدار شدم یه درد مثل دل پیچه بیخیال باز خوابیدم دقیقا ساعت4 همین اتفاق افتاد بازم بیخیال دیگه ساعت 5 هر 15 دقیقه یه بار میومد و من استرسم زیاد شد میخواستم سید رو بیدار کنم بریم شهرستان تا اونجا7ساعت بود چون نجمه3روز دردش طول کشید و خبری نبود بازم همون فکرا که چیکار کنم دست تنهایی و این چیزا تا ساعت7که دردا شدن هر8دقیقه یکبار اما شدید مثل نجمه نبودن بابایی هم دیگه بیدار شد از همه جا بی خبر گفت بریم؟گفتم بریم بعد متوجه...
نویسنده :
مامان سحر
18:23